ای دل بیا و دمی به تماشای روزگار / عبرت بگیر از ین فلک پیر کجمدار
بنگرکه چه فتنه هابرانگیختدر این جهان / با ما جهانیان چه جفا ها برد به کار
روز ی شود عروس به زیبایرنگ و بو / در پر ده ی حجاب نشیند به صد وقار
ناگه شود عجوزه ی افسونگری ز نو/ در عین شهد وصل دهد زهرنابکار
اول شود رفیق ، در آخر کند غریق / روزی کند عزیز ،به روزی ذلیل و خوار
وقتی چنان صعود به نمرود داده بود / که افکند او خلیل خدا را به قعرنار
بازش به امر حق بیکی بق تباه کرد / در دوزخ اوفتاد به جان و تنش شرار
از حشمت و جلال سلیمان اگر خبر / داری دگر چرا به جهان داری اعتبار
روزی بدیش باد صبا حامل البساط /ناگه ز باد نیستی افتاد و شد نابکار
جمشید جم که شاه اقالیم سبعه بود / اعظم خدیو روی زمین بد به اقتدار
چرخ از ازل رهش سوی کبر ومنم نمود / کرد آنگهی به اره ی جباریش دو پار
ضحاک ظلم جو که امیری بد از عرب /او را به جای جم به جهان کرد تاجدار
بعد از هزار سال یکی روز که بود / سلطان کینه جوی جفاکیش بد شعار
هم عاقبت بکوفت سرش را به یکعمود / محبوس و مستمند فکندش میان غار
کاووس کز ثری به ثریا همی شتافت / شاید بر این سپهر بلندش فتد گذار
گردون زفوق پنجه فرو هشت ناگهان/ زد بر سرش به اره به خاکش فکند خوار
کیخسروی که از پی خونخواهی پدر / تا دست زد به قبضه ی شمشیر آبدار
بر داشت تارک از سرافراسیاب ترک / بنمود بر شهان جهان جمله افتخار
رستم که روز جنگ نرستی کسشزچنگ / مام زمان نزاد و نزاید چون او سوار
خفتان زچرم ببر و به زیر اندرش هژبر /و آن حلقه ی کمند عدو بند تابدار
می گفت اگ ر فلک به منآویزد از ستیز / او را ادب کنم به همین گرز گاوسار
دیدی چگونه زال زمان درچهش فکند /و ز کید چرخ زال بنالید زار زار
اسفندیار شیر شکاری که خود بدی / روئین تن دلیر و خردمند کامکار
تعلیم تیر گز فلک از پور زال کرد / چشمش چنان بدوخت به پیکانآبدار
اسکندری که اخذ خراج ازشهان نمود / بودی جهان محاصر و شمشیر و حصار
می کرد جهد در طلب آب زندگانی / غافل بدی ز حیله ی صیاد روزگار
ناگه گرفت و در قفس دخمه اش نهاد / بنمود تا ابد سر آن دخمه استوار
کسرا برفت ، هرمز و پرویز در رسید / با کس چو او نشد فلک پر ستیزیار
بود افسرش زبرجد و پیروزه اش سریر / زیبا قبای قامتش از لعل شاهوار
هم چرخ را نگر ز ره کیدو مکر وکین / قتل پدر به دست پسر کرد واگذار
بنگر به روزگار سلاطین سالفین / از جاه و از عظمت یک یک بهیادگار
کانها چه کردند چون بدند چه شدند / گیرم تو خویش را هم از ایشان شماردار
در صورتیکه جای دیگر می کنی سفر / پس زاد آن مقر اقامت نگه دار